امام صادق (ع) می فرماید: پیامبر اکرم (ص) در زمان قبل از بعثت به چادری در بیابان وارد شد و صاحب آن چادر از آن حضرت به شایستگی پذیرایی کرد، وقتی پیامبر اکرم (ص) به رسالت مبعوث شدند به آن مرد گفتند: آیا این پیامبر را می شناسی ؟ گفت :نه. معرفی کردند، این همان کسی است که در فلان روز به چادر تو آمد و به خوبی از او پذیرایی کردی!!
مرد اعرابی به حضور پیامبر اکرم (ص) شرفیاب شد گفت: یا رسول الله مرا می شناسی؟
حضرت فرمود: تو کیستی ؟
اعرابی گفت: من همان کس هستم که در فلان روز در بیابان به چادرم آمدی و به شایستگی از شما پذیرایی کردم. حضرت فرمود: آفرین بر تو، هر چه می خواهی بگو.
مرد گفت: 80 شتر و ساربان آنها را می خواهم.
حضرت رسول (ص) لحظه ای تامل کرد و فرمود: هر چه می خواهد به او بدهید.
بعد رو کرد به اصحاب و فرمود: این مرد به اندازه آن پیره زن بنی اسرائیل عقل و همت نداشت!!
چرا اقلا خواسته آن پیره زن را مطرح نکرد؟؟!!
پرسیدند یا رسول الله (ص) تقاضای پیره زن چه بود؟
فرمود: حضرت موسی(ع) به دنبال قبر حضرت یوسف(ع) می گشت گفتند فقط پیره زنی است که او ممکن است بداند. به دنبال او فرستادند، او را حاضر کردند. پرسید: آیا قبر حضرت یوسف (ع) را می دانی؟؟
گفت: آری
حضرت موسی (ع) فرمود: نشانه اش را بگو، بهشت را برایت ضمانت می کنم.
پیره زن گفت: نه نمی گویم تا خواسته ام را اجابت نکنی!!
وحی رسید: اجازه بده خواسته اش را بگوید و قبول کم!!
حضرت فرمود: بگو
پیره زن گفت: خواسته ام این است فردای قیامت با تو محشور شوم!!
پیامبر اکرم(ص) فرمود: چرا این مرد نخواست فردای قیامت با من باشد!! *
* بحارالانوار ج22 ص 293-292